دروغ بزرگ

چرا ایرانیا انقدر از چاخان و دروغ خوششون میاد؟

رفتم تو فیض بوک ...

دختره دماغ عملی لب عملی چشم لنزی .... حالا کاش لبش آنجلینا بود ... لب کج ! موهای هیلایت و کل صورت بوم نقاشی ..........

همینجوری عزیزم چه ناز شدی ... چه خوشکلی ... خوشکل خانمه که براش داره سرازیر میشه ...

دیگران کورن؟ خودش کوره؟ یا کلا دروغ بزنده ست ؟

Finish!


و حمد و ثنای را خداوند عزوجل که روزها رو سپری می کند و بالاخره روز موعود فرارسید و سنگینی این کتب تلنبار شده از دوشمان برداشته شد بحمدلله !!!

و انروز که امتحانات پایان یافت !!!

خودنامه


آره . دارم به این نتیجه میرسم که من حسودم و بدتر از اون بخیل هم هستم ! موفقیت کسیو نمی تونم ببینم . حس می کنم جای منو گرفته .... حس می کنم اگر اون نبود اون جایگاه مال من میشد . حس می کنم حضور اونه که باعث شده دیدگاه ها نسبت به من تغییر کنه .... حس می کنم بهترین دوره امو داره تباه می کنه .... نمی خواااااااااااااااااااااااام ! نمیدونم چجوری باید مقابله کنم با این حس .نمیدونم چجور باز باید به خودم ثابت کنم که بهترینم ....

احساس شکست می کنم . هچنین احساس حقارت ...

نمی خوام فقط تاتی تاتی کنم و به امید اون بشینم . حس می کنم خدا باهام قهر کرده . از لحاظ مالی اوضاعم بیریخته و از لحاظ افکاری کلا یه کلاف سردرگمم.

تکرار دائم آرزوهامو اینکه مسیر رو درست دارم میرم یا نه مثل جریان یه گرداب داره هی تکونم میده و دیگه حس استفراغ گرفتم .... دلم می خواد واسه یه لحظه همه چیز متوقف بشه و ببینم کجام و چکار باید بکنم .... یه لحظه سکوت می خوام .... نسبت به همه چیزززززززز .

تنهایی لازمه اما به حد کافی تجربه اش کردم .... میترسم لب تر کنم و بگم می خوام چند لحظه تنها باشم و خدا و همه چیز قهرش بگیره از لطفی که بهم داشته...

اعتماد به نفسم به شدت تقلیل رفته و دست و پام میلرزه ....

احساس وظیفه می کنم نسبت به آرزوهای از دست رفته ای که 100% مال خودم نیست و عذاب وجدان دارم از بودنم ...

نمی تونم افکارمو جمع و جور کنم .... نمیدونم میشه از اینا باهات صحبت کرد یا نه؟

خدایا تورو هنوز دارم؟ هنوز همراهمی؟ چجوری به تو نزدیکش کنم؟


ای خدا ورتون داره که همه رو از خدا و دین و ایمان بیزار کردید ...!


الان منطقتو میخوامنه آغوشت .... میخوام قانعم کنی که راهم درسته .... ولینمیدونم اصلا چجوری باهات مطرح کنم ...

با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمیشه ... میشه؟ با تکرار اینکه آیندمونو باهم میسازیم ، بهترین آینده ساخته نمیشه .... میشه؟

فشارهامون داره زیاد میشه ... داریم به دوره بحران رابطمون نزدیک میشیم ... با تلنگری عصبانی میشیم و ...

احساس مچاله شدن می کنم ....

دلم چند روز بی دغدغه می خواد.... چند روز که پر باشه از شادی و آرامش .... همین ! دلم می خواد تجدید قوا کنم .... حس میکنم دارم کم میارم ....

خدایا کمکم می کنی؟ نیاز دارم بهت ..... منو از این موقعیت نجات بده و به موقعیت بهتری هدایتم کن ....

میدونم خیلی بی چشم و رو هستم که مدتها سراغت نیومدم و شاید غرور باز گرفتم .... اما خودت میدونی چقدرررررر ضعیفم .... به طناب نامرئی تو برای رسیدن به قله نیاز دارم .... ازم دریغش نکن ....

خودت میدونی چی الان از ذهنم گذشت ... یه جفت بال ... ولی توقع زیادیه ....

دوست دارم خدا .... بخاطر وجود هردوشون دوست دارم ... بخاطر اینکه توی این وقتا خودتو یادم میندازی که هنوز هستی دوست دارم .... بخاطر هدیه هات دوست دارم ....






می خوام باهاش صحبت کنم .... از چی نمیدونم ....


می خوام بنویسم ... از چی نمیدونم ...


توی تو در توی ذهنم کلمات تاب می خورن ... قِل می خورن ... می پرن .... اما به هم وصل نمیشن تا جمله بسازن ...


از آرزو شاید می خوام بگم ... 


از آغوش شاید ...


شایدم از نفس ...




چقدر دلم می خواست ببوسمت .... چقدر دلت می خواست ببوسیم ...


ولی...


قد یه عمر هنوز وقت داریم ...