پر بودم از استرس

اصلا قیافم زار میزد

تنش عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود

بدون بغض اشکم توی مجرای چشمم گیر کرده بود و با هر تلنگر می خواست جاری بشه .... بغض نداشتم ... غمباد نبود ....غمی نداشتم که غمباد باشه ...

اون گره های بسته رو رها کردم همگی با صدای قدمهاش شل شدن و با اومدنش باز شدن ...

دیگه تنها نیستم که بخواد بغضی سنگینی کنه ....

اما از اونجا که آدمم به شکل وحشتناکی دچار استرس شده بوده .... چرا ؟ نمیدونم ... از فکر از مشغله از درس از ....... نمیدونمممممممممم.

خیلی دلم می خواست شرایطی بود تا دستاشو بگیرم تا حسش کنم تا برای چند ثانیه هم که شده دم و بازدمم رو با تنفسش هماهنگ کنم ...

میدونی چیه؟ فکر کنم بد عادت شدم ...! اون سه ماه تابستون و این مدت اخیر بد عادتم کرده .... تشنه ام کرده ....

تا دیروز ....

کاش میشد هر دقیقه کنارت باشم و کنج بغلت یه آشیونه واسه خودم بسازم و از جام تکون هم نخورم :D

عاشق اون نگاهاتم .... اون نگاه هایی هست که پلکات یه ژست خاصی میگیرن و تا عمق وجودم نفوذ می کنه ...


حس فوق العاده ای دارم عزیزم ...

این بارونه وادارم کرد بنویسم



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد