-
دروغ بزرگ
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 16:29
چرا ایرانیا انقدر از چاخان و دروغ خوششون میاد؟ رفتم تو فیض بوک ... دختره دماغ عملی لب عملی چشم لنزی .... حالا کاش لبش آنجلینا بود ... لب کج ! موهای هیلایت و کل صورت بوم نقاشی .......... همینجوری عزیزم چه ناز شدی ... چه خوشکلی ... خوشکل خانمه که براش داره سرازیر میشه ... دیگران کورن؟ خودش کوره؟ یا کلا دروغ بزنده ست ؟
-
Finish!
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 19:26
و حمد و ثنای را خداوند عزوجل که روزها رو سپری می کند و بالاخره روز موعود فرارسید و سنگینی این کتب تلنبار شده از دوشمان برداشته شد بحمدلله !!! و انروز که امتحانات پایان یافت !!!
-
خودنامه
دوشنبه 13 دیماه سال 1389 08:20
آره . دارم به این نتیجه میرسم که من حسودم و بدتر از اون بخیل هم هستم ! موفقیت کسیو نمی تونم ببینم . حس می کنم جای منو گرفته .... حس می کنم اگر اون نبود اون جایگاه مال من میشد . حس می کنم حضور اونه که باعث شده دیدگاه ها نسبت به من تغییر کنه .... حس می کنم بهترین دوره امو داره تباه می کنه .... نمی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 دیماه سال 1389 10:35
می خوام باهاش صحبت کنم .... از چی نمیدونم .... می خوام بنویسم ... از چی نمیدونم ... توی تو در توی ذهنم کلمات تاب می خورن ... قِل می خورن ... می پرن .... اما به هم وصل نمیشن تا جمله بسازن ... از آرزو شاید می خوام بگم ... از آغوش شاید ... شایدم از نفس ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 11:43
چقدر دلم می خواست ببوسمت .... چقدر دلت می خواست ببوسیم ... ولی... قد یه عمر هنوز وقت داریم ...
-
خ و ا ه ر
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 11:36
گاهی ، گاهی، فقط گاهی ! دلم می خواست یه خواهر داشتم .... شاید یه سال کوچکتر شایدم یه سال بزرگتر .... دلم می خواست براش از تو میگفتم بدون اینکه حسادت کنه .... دلم میخواست فکرش نزدیک فکرم باشه تا وقتی جزییاتو میشنوه منعم نکنه .... تا وقتی از عشق تو میگم .... از موقعی میگم که محکم بغلم میکنی ... بفهمه که چی میگم .......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 آذرماه سال 1389 19:57
پر بودم از استرس اصلا قیافم زار میزد تنش عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود بدون بغض اشکم توی مجرای چشمم گیر کرده بود و با هر تلنگر می خواست جاری بشه .... بغض نداشتم ... غمباد نبود ....غمی نداشتم که غمباد باشه ... اون گره های بسته رو رها کردم همگی با صدای قدمهاش شل شدن و با اومدنش باز شدن ... دیگه تنها نیستم که بخواد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 10:10
وقتی صورتم نزدیک صورتته بدجوری لبام به سمت لبات کشیده میشه .... سخته کنترلش .... سخته از اینکه نخوام بخاطر شکرانه بودنت ببوسمت ...
-
برای تو 1
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1389 09:58
تیک تاک عمر میگذردو و من غرق در هاله وجودت هستم .... راضی از بودنت و در تمنای خواستنت ، عشقت را استشمام میکنم لحظه لحظه ها شیرینند هرگاه می اندیشم که احساس تو در آنها شریک است و افکارت در افکارم تنیده شده ... بهترینم ... خودخواهیم را ببخش و وجودت را به من بسپار... غرورم را در کلام عفو کن و بگذار تو را با عشقم در آغوش...
-
ببار ای بارون .... ببار
یکشنبه 30 آبانماه سال 1389 19:24
هی آسمون تو هم بخیل شدی؟؟؟ شاید بیشتر از یک هفته هست که صبح ها به امید دیدن سایه مهربونیت جلوی خورشید چشمامو باز می کنم تا جای تلالؤ خورشید ، کمی از خیسی آسمونو حس کنم .... پاییز تموم شد .... نمی خوای بباری؟
-
پخ پخ
جمعه 14 آبانماه سال 1389 16:02
عمرا دیگه آدرس اینجا رو به کسی بدم . حتما باید مقدمه و توضیح باشه واسه سر آغاز؟ شروع کردم ... همین ! اینم یه دفتر جدید واسه ذهن من ....